دلنوشته «خاطرات تلخ مدرسه»
قسمت یک: «مراسم جشن تکلیف» به قلم Ayda Aria میدونید مدیر دوران دبستانم شیفته ی امام جماعت مدرسه بود و هر ظهر ما رو میبرد تا به سخنرانیهاش درباره ی «فضائل بانوان و ارج نهادن به جنس ظریف زن» گوش بدیم و ایمان عملمون رو به درجات عالی الهی برسونیم ، کلا شیفتگی عجیبی به نماز جماعت داشت و نصف بچهها رو مأمور میکرد تا مطمئن شن همه وضو گرفتن و میان برای نماز یکی همیشه وایمیساد - مثل اينايي که توی تلوزیون وسط نماز جماعت آیهها رو میخونن- حرکت بعدی نماز رو عربده میکشید و من برای اینکه از زیر وضو گرفتن و تحمل بوی مشمئزکننده ی جوراب بقیه و نماز خوندن فرار کنم نود درصد اوقات داوطلب میشدم تا فقط توی دورترین جای نمازخونه وایسم و توی میکروفون با بیحوصلگی بگم: "سمع الله لمن حمده، الله اکبر." همین امام جماعت که طلبه ی جوونی بود با ریشهای تازه سبز شده و عینک مستطیلی بدقواره، وقتی برامون جشن تکلیف گرفتن همش بهمون میگفت دیگه بزرگ شدید، خانوم فاطمه زهرا همسن شما که بود ازدواج کرده بود و خونه داری میکرد بچه داشت و همسری بینظیر بود برای آقا امیرالمؤمنین. وقتی ازشون میپرسیدیم چطوری؟ بچه...