دلنوشته «خاطرات تلخ مدرسه»
قسمت یک: «مراسم جشن تکلیف»
به قلم Ayda Aria
میدونید مدیر دوران دبستانم شیفته ی امام جماعت مدرسه بود و هر ظهر ما رو میبرد تا به سخنرانیهاش درباره ی «فضائل بانوان و ارج نهادن به جنس ظریف زن» گوش بدیم و ایمان عملمون رو به درجات عالی الهی برسونیم ، کلا شیفتگی عجیبی به نماز جماعت داشت و نصف بچهها رو مأمور میکرد تا مطمئن شن همه وضو گرفتن و میان برای نماز یکی همیشه وایمیساد - مثل اينايي که توی تلوزیون وسط نماز جماعت آیهها رو میخونن- حرکت بعدی نماز رو عربده میکشید و من برای اینکه از زیر وضو گرفتن و تحمل بوی مشمئزکننده ی جوراب بقیه و نماز خوندن فرار کنم نود درصد اوقات داوطلب میشدم تا فقط توی دورترین جای نمازخونه وایسم و توی میکروفون با بیحوصلگی بگم:
"سمع الله لمن حمده، الله اکبر."
همین امام جماعت که طلبه ی جوونی بود با ریشهای تازه سبز شده و عینک مستطیلی بدقواره، وقتی برامون جشن تکلیف گرفتن همش بهمون میگفت دیگه بزرگ شدید، خانوم فاطمه زهرا همسن شما که بود ازدواج کرده بود و خونه داری میکرد بچه داشت و همسری بینظیر بود برای آقا امیرالمؤمنین. وقتی ازشون میپرسیدیم چطوری؟ بچه بوده، نه سالش نبوده بیشتر ، آخه چطوری؟ هميشه كلي سوال بي پاسخ داشتم ، يا پاسخي كه اصلا منطقي نبود و نميتونستم تحملش كنم
بهمون میگفت عربها اون زمان دختراشون خیلی زود بالغ و گنده میشدن.
هنوزم اینطورین کلا نژادشون این شکلیه وقتی این حرفا رو میشنیدم عادت داشتم فاطمه رو توی سن نه سالگی مثل معلمون تصور کنم چون اونم اسمش فاطمه بود و قد خیلی بلندی داشت و چهارشونه بود ولی با این همه خیلی تصویر وحشتناکی بود برام که یکی توی سن نه سالگی هیکل معلم ام رو داشته باشه
كلاً گاهيي ياد اون زمان مي افتم درواقع اولين تجربه رواني و سخت و منفي من از سن ٩ سالگي (مراسم جشن تكليف ) شروع شد ،
مراسم مسخره اي كه، در آن پارچه اي به اجبار روي موهات كشيده ميشه و تو بايد از ديد همگان نامرئي شي اين وحشتي كه از سن ٩ سالگي ميپري توي بزرگسالي يعني اينكه تو زن شدي و اين مراسم زن ناميدن تو است ، اين تجربه انقدر براي من منفي و سخت بود و ازش بيزار بودم كه از فرداش نميخواستم به مدرسه برم ....
فلش بك;
یاد اون دوران افتادم و عبای قَهوه ای امام جماعت مدرسه که دستای خیلی بزرگ با انگشتای کلفت و بلند و نگاه زننده و زشت و پر از دوز و کلکی داشت.
یاد وقتی افتادم که بین واژه ی دختر و زن فرسخها فاصله چیدن برامون و سعی کردن مادری رو برامون والاترین هدف نشون بدن توقع و انتظاري كه مذهب جامعه و خانواده از ما داشت كه يك زن خوب فرمان بر پارساي آينده باشيم
انگار یک زن تنها رسالتش همینه انگار زاده شده تا از وجودش شرمگین باشه و از لذت دادن به مردها سرخوشی کنه.
یادم افتاد به کتابهای هدیههای آسمانی که توشون پر بود از جنایتهایی که با نقاشیهای رنگارنگ زیبا جلوه داده میشدن و نقاشی دیوار مدرسمون از یه دختر چادری که از داخل سبدش ستاره میریخت.
اونجا هنوز همونجوريه . نمازخونه هنوز پر از بچهها و همون امام جماعت داره حرف میزنه ولی فرقش اینجاست که دیگه هیچکس بهش گوش نمیده و مجبوره هی داد بزنه: "لطفا ساکت باشید بنده حرفای خودم رو خیلی خلاصه بگم."
آخرشم با کلافگی از نمازخونه ميره بیرون و حتی کفشهاش رو هم درست نميپوشه.
نظرات
ارسال یک نظر