پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب صادق هدایت

صادق هدایت «آب زندگی»

تصویر
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيشكي نبود . يك پينه دوزي بود سه تا پسر داشت : حسني قوزي و حس يني كچل و احمدك. پسر بزرگش حسني دعا نويس و معركه گير بود، پسر دوم ي حسيني همه كاره و هيچكاره بود، گاهي آب حوض مي كشيد يا برف پارو ميكرد و اغلب ول ميگشت . احمدك از همه كوچكتر، سري براه و پائي براه بود و عزيز دردانه باباش بود، توي دكان عطاري شاگردي ميكرد و سر ماه مزدش را مي آورد به باباش ميداد . پسر بزرگها كه كار پا بجائي نداشتند و دستشان پيش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بينند. ميدونين » : دست بر قضا زد و توي شهرشان قحطي افتاد . يك روز پينه دوز پسرهايش را صدا زد و بهشان گفت چيه، راس پوس كندش اينه كه كار و كاسبي من نميگرده، تو شهر هم گروني افتاده، شماهام ديگه از آب و گل در اومدين و احمدك كه از همه تون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه . دس خدا بهمراتون، برين روزيتونو در بيارين و هر كدوم يه كار و كاسبي يم ياد بگيرين . من اين گوشه واسه خودم يه كرو كري ميكنم . اگه روز و روزگاري كاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد كه چه بهتر، ب ه منم خبر بدين و گرنه بر گردين پيش خودم يه لقمه نون...

ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺪﺍﻳﺖ " ﺁﺗﺶ ﭘﺮﺳﺖ "

تصویر
ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﺎﻧﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﺭﻳﺲ ﻃﺒﻘﻪ ﺳﻮﻡ ، ﺟﻠﻮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ، ﻓﻼﻧﺪﻥ   ﻛﻪ ﺑﺘﺎﺯﮔﻲ ﺍﺯ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮ ﻣﻴﺰ ﻛﻮﭼﻜﻲ ﻛﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﻳﻚ ﺑﻄﺮﻱ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﺩﻭ ﮔﻴﻼﺱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺭﻭﺑﺮﻭﻱ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﺧـﻮﺩﺵ ﻧﺸﺴـﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺳﺎﺯ ﻣﻴﺰﺩﻧﺪ، ﻫﻮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻴﺮﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑـﺎﺭﺍﻥ ﻧـﻢ ﻧـﻢ ﻣﻴﺂﻣـﺪ . ﻓﻼﻧـﺪﻥ ﺳـﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣـﺎ ﺑـﻴﻦ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ ، ﮔﻴﻼﺱ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺳﺮ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﻓﻘﻴﺶ : -    ﻫﻴﭻ ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ ؟ ﻳﻚ ﻭﻗﺖ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﻫﺎ ، ﻛﻮﺭﻩ ﻫﺎ ، ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ ﮔﻤﺸﺪﻩ ﮔﻤـﺎﻥ ﻣﻴﻜـﺮﺩﻡ . ﺑـﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﻴﮕﻔﺘﻢ : ﺁﻳﺎ ﻣﻤﻜﻦ ﺍﺳﺖ . ﻳﻚ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻪ ﻭﻃﻨﻢ ﺑﺮ ﮔـﺮﺩﻡ ؟ ﻣﻤﻜـﻦ ﺍﺳـﺖ ﻫﻤـﻴﻦ ﺳـﺎﺯ ﺭﺍ ﺑﺸـﻨﻮﻡ ؟، ﺁﺭﺯو ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻳﻚ ﺭﻭﺯﻱ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﻡ. ﺁﺭﺯﻭﻱ ﻳﻚ ﭼﻨﻴﻦ ﺳﺎﻋﺘﻲ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭﺩ ﺩﻝ ﺑﻜﻨﻢ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻢ ﻳـﻚ ﭼﻴـﺰ ﺗـﺎﺯﻩ ﺑﺮﺍﻳـﺖ ﺑﮕﻮﻳﻢ، ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻲ ﻛﺮﺩ : ﺣﺎﻻ ﻛﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﻢ ، ﻣﻴﺪﺍﻧﻲ ﺑﺎﺯ ﺩﻟـﻢ ﻫـﻮﺍﻱ ﺍﻳـﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣـﻲ ﻛﻨـﺪ ﻣﺜـﻞ  ﺍﻳﻨﺴﺖ ﻛﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺭﺍ ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ! ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻛﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﻭ ﺳﺮﺥ ...