لاله صادق هدايت
از صبح زود ابرها جابجا ميشدند وباد موذي سردي ميوزيد. پائين درختها پر از برگ مرده بود برگهاي نيمه
جاني كه فاصله به فاصله در هوا چرخ ميزدند به زمين ميافتاد ند. يك دسته كلاغ با همهمه وجنجال بسوي مقصد
نامعلومي ميرفت . خانه هاي دهاتي از دور مثل قوطي كبريت كه روي هم چيده باشند با پنجره هاي سياه وبدون
در دمدمي وموقتي بنظر ميآمدند . خداداد با ريش وسبيل خاكستري، چالاك و زنده دل، گامهاي محكم برمي داشت
و نيروي تازه اي د ر رگ و پي پيرش حس مي كرد . نگاه او ظاهرا روي جاده نمناك و دورنماي جلگه ممتد مي
شد. باد پوست تن او را نوازش مي كرد . درختها به نظر او مي رقصيدند . كلاغها برايش پيام شادي ميآوردند و
همه طبيعت به نظر او خرم وخوشرو مي آمد. بغچه قلمكاري زير ب غل داشت كه به خودش چسب انيده بود . چشمهايش مي درخشيد و هر گامي كه برميداشت، ساق پاي ورزيده او از زير شلوار گشاد سياهش پيدا مي شد . رخت او آبي آسماني و كلاهش نمدي زرد بود. خداداد مردي شصت ساله بود. استخوان بندي درشتي داشت. بلند
اندام بود وچشمهاي درخشان داشت . تقريبا بيست سال بود كه اهالي دماوند او را نديده بودند، چون گوشه
نشيني اختيار كرده بود بالاي چشمه علا سر راه جاده مازندران خداداد براي خودش يك الونك از سنگ وگل
ساخته بود. بيست سال بود كه تك و تنها زندگي تارك دنيايي مي كرد. با دستهاي زمخت خودش زمين را بيل مي
زد، آبياري مي كرد وكش ت ودرو مي نمود . همان كاريكه پدرش و شايد پشت در پشت او مي كردند . هشتاد من
زمين 1 به او ارث رسيده بود كه در سال قحطي نصف بيشتر آن را فروخت . يعني با آرد تاخت زد . و حالا با
همان تكه اي كه برايش مانده بود از حاصل كوچك آن زندگي خودش را مي گذرانيد . چيزي كه اسباب تعجب همه
شده بود اين بود كه در دوسه سال اخير خداداد در آباديها و اغلب در بازار دماوند ديده مي شد كه پارچه زنانه ،
قند وچاي و خرده ريز مي خريد، گاهي هم در كوههاي اطراف در آب گرم، جابن و گيليارد او را با يك دخترك
كولي ديده بودند . چهار سال پيش يك شب سرد از آن سرماها كه با چنگال آهنين خودش صورت انسان را مي
خراشد، خداداد همين كه چراغ را فوت كرد و در رختخواب رفت صداي غريبي شنيد : ناله هاي بريده بريده كه
معلوم نبود صداي جانور است يا آدميزاد. صدا پيوسته نزديك مي شد تا اينكه در كلبه او را زدند. خداداد كه نه از
غول و نه از گرگ مي ترسيد، بلند شد نشست و حس كرد كه يك چكه عرق سرد روي تيره پشتش لغزيد .هر چه
پرسيد كي هستي و چه كار داري كسي جواب نمي داد و هنگاميكه مي خوابيد دوباره در مي زدند . با دست لرزان
چراغ را روشن كرد، كارد بزرگي كه براي شكستن چوب وچليكه ب ه ديوار آويخته ب ود برداشت ودر را يكمرتبه
باز كرد .
تعجب او بيشتر شد كه دختر كولي كوچكي را با لباس سرخ ديد كه دم در اشك روي گونه هايش يخ زده وميلرزيد. خداداد كارد را گوشه اطاق پرت كرد . دست دختر بچه را گرفت، داخل اطاق كرد . دم آتش او را گرم
كرد وبعد با رخ تهاي كهنه خودش رختخواب براي او درست كرد. فردا صبح هر چه از او پرسش كرد بي نتيجه بود. مثل اينكه بچه قسم خورده بود راجع بخودش هيچ نگويد . بهمين مناسبت خداداد اسم اورا لال يا لالو گذاشت
وكم كم لاله شد . چيزيكه غريب بود حالا موسم ييلاق قشلاق كوليها نبود وخداداد نميدانست در ميان زمين و
آسمان اين دختر از كجا آمده بود . از آلونكش بيرون رفت ورد پاي بچه را گرفت، ولي رد پاي او روي برگهاي نم
كشيده گم مي شد . از آسيابان چشمه علا پرسيد، او هم جواب منفي داد بالاخره تصميم گرفت بچه را نگهدارد تا
صاحبش پيدا بشود . لاله دختر بچه دوازده ساله گندم گون بود. صورتي با نمك وچشمهاي گيرنده داشت . روي
دست وميان پيشاني اورا خال آبي كوبيده بودند . در مدت چهار سال كه لاله در آلونك خدا داد بسر ميبرد، هرچه
خداداد جوياي خويشان او شد، هيچكس از كوليها اورا نميشناختند . بعد هم ديگر خد داد مايل نبود كه لاله را از
دست بدهد! او را وجه فرزندي خودش بر داشت و كم كم علاقه مخصوصي نسبت به او پيدا كرد. نه دلبستگي پدر
و فرزندي، اما مثل علاقه زن ومرد او را دوست مي داشت . همانوقت كه وسوسه عشق بسرش زد، ميان اطاق را بند كشيد و با يك پرده آنرا جدا كرد تا خوابگاهشان از هم
مجزا باشد . چيزيكه از همه بدتر بود لاله به خداداد بابا خطاب ميكرد و هر دفعه كه ب ه او بابا ميگفت حالش
دگرگون ميشد . يكروز كه خداداد وارد خانه اش شد ديد دو تا مرغ كاكلي در نزديكي آلونكش راه ميروند . هر چه
خداداد به لاله نصيحت ميكرد كه دزدي بد است به آتش دوزخ مي سوزي لبخند شي طاني روي لبهاي او نمودار
ميشد وبه بهانه اي از اين گونه مباحثات شانه خالي ميكرد . لاله ميل زيادي ب ه گردش داشت . اگر دو سه روز
پشت هم باران ميآمد ومجبور ميشد در آلونك بماند خاموش وغمگين ميگرديد، ولي روزهائيكه هوا خوب بود با
خداداد ويا تنها به گردش ميرفت. اغلب تنها ميرفت و همين اسباب بد گماني خداداد نسبت به او شد. چه دو سه بار
عباس چوپان را با لاله ديده بود و او را رقيب خودش ميدانست . حتي يكروز هم آنها را ديد كه عباس تمشك مي
چيد و به دهن لاله ميگذاشت . همان شب به لاله توپيد كه نبايد با مرد غريبه حرف بزند اشك در چشمهاي لاله
جمع شد و قلب دهاتي او را متاثر كرد . ننه عباس دو بار به خواستگاري لاله براي پسرش آمده بود ولي هر دفعه
خداداد بهانه آورد كه لاله هنوز بچه است وپيش خودش اينطور دليل ميآورد كه اين عباس تنبل وارث او خواهد
شد ودارائي اي كه در مدت پنجاه سال گرد آورده به او تعلق خواهد گرفت.آنوقت روح نياكانش چه باو ميگفتند كه
بجاي وارث يكنفر بي سر وپا را اختيار كرده كه نمي تواند زمين را بكارد . از اين گذشته دختري كه او در آلونك
خودش پناه داده، غذا داده، لباس پوشانيده، ب ه پايش زحمت كشيده وبزرگ كرده بود، برايش حكم يك درخت
ميوه را داشت كه او پرورانيده وبعرصه رسانيده ويكنفر بيگانه ميوه آنرا بچيند، آيا سيب سرخ براي دست چلاق
بد است؟ نمي تواند لاله را خودش بگيرد؟ چراكه نه؟ ولي او حس مي كرد كه موضوع ب ه اين سادگي نبود و
رضايت دختر هم شرط بود و بعد هم اين عادت بدي كه دختر داشت و او را پدر خودش ميناميد بيشتر او را نا
اميد مي كرد . شبها اغلب وقتيكه دختر مي خوابيد چراغ را بالا مي گرفت، صورت، سينه،پستان وبازوهاي او را
مدتها تماشا مي كرد . بعد مانند ديوانه مي رفت بيرون در كوه وكمر و خيلي دير ب ه خانه بر ميگشت .
زندگي او
ميان بيم و اميد مي گذش ت و ترس مانع ميشد كه ب ه او عشق خودش را ابراز بكند. اگر لاله ميگفت: نه. تو پيري. او
ديگر چاره اي نداشت مگر اينكه خودش را بكشد . يك تخته سنگ بزرگ نزديك آلونك خداداد بود كه لاله اغلب روي آن مي نشست و ماهيچه هاي ورزيده پاهاي لختش را به آن مي چسبانيد ومدتها ب ه همان حالت مي ماند،
بدون اينكه خسته بشود وگاهي زير لب با خودش آواز غم انگيزي را زمزمه مي كرد . ولي ب ه محض اينكه كسي
نزديك او ميآمد ناگهان خاموش ميشد . خداداد بطور تصادف اين آواز را شنيده بود وخيلي ميل داشت كه دوباره
بشنود . امروز صبح وقتيكه خداداد مي خواست برود به شهر دماوند، لاله روي همين تخته سنگ نشسته بود، ولي از هر
روز خوشحال تر بود . بر خلاف معمول نخواست كه دنبال خداداد ب ه شهر برود . خداداد ب ه او گفت : » برايت يك
«. لچك سرخ ميخرم
لبخند بچگانه و خوشبخت او را ديد كه يك دنيا بر اي خداداد ارزش داشت وهنگاميكه وارد بازار كوچك دماوند
شد، اول رفت دم دكان بزازي ويكدانه لچك سرخ با گل وبته سبز وزرد خريد . بعد قند وچائي گرفت، آنها را در
بغچه قلمكار پيچيد وبا گامهاي بلند بسوي كلبه خودش روانه شد . براي خداداد كه آمخته به پياده روي بود، اگر
چه شهر تا خانه اش دو فرسنگ فاصله داشت، بيش از يك ميدان بنظرش نميآمد . با وجود پيري وشكستگي حالا
زندگي او مقصد ومعني پيدا كرده بود . در بين راه با خودش فكر ميكرد: اين لچك برازنده روي دوش لاله است كه
روي شانه اش بيندازد و سر آنرا زير پستانهايش گره بزند . بعد مثل اينكه احساس شرم در او پيدا ميشد، با
خودش ميگفت : من بايد به خوشگلي او بنازم . چون ب ه جاي پدرش هستم و يك شوهر خوب برايش پيدا ميكنم ! ولي فكر اينكه عباس چوپان او را دوست دارد، تمام خون را در سرش جمع ميكرد . از راههاي پست وبلند ، از كنار دره ، كوه وجلگه ميگذشت . در راه كسي را نمي ديد ، چيزي را حس نمي كرد . ح تي
خستگي راه در او تاثير نداشت . پيشتر گاهي كه به آباديهاي اطراف گذارش مي افتاد همه اش آسمان را نگاه مي
كرد تا ببيند بارش مي آيد يا نه، به زمين نگاه مي كرد تا حاصل مردم را ديد بزند، ازقيمت جو، گندم، لوبيا، قيسي،
سيب ، گيلاس، زردآلو وغيره استفسار مي كرد .اما حالا فكر ديگري به جز لاله نداشت ، زمين او امسال حاصلش
خوب نبود ونا گزير شد تا مقداري از پس انداز خود را خرج كند ولي اينها در نظرش ب ه يك موي لاله نميارزيد . دراين بين از كنار درختها گذشت و در جاده ديگرافتاد كه در بلن دي مقام آن آلونك او مثل دوتا قوطي كبريت
شكسته كه بغل هم گذاشته باشند نمايان گرديد . قدمهايش را تند كرد دست بغچه را بخودش فشرد وراهي را كه
خوب مي شناخت پيموده از سر بالايي ديگر گذشت يك پيچ خورد و جلو الونك خودش سر در آورد. ولي لاله
آنجا نبود نه روي تخته سنگ و نه در اطاق . آمد دم در ، دستش را گذاشت كنار دهنش ، فرياد زد : لاله .لاله ..! كسي
جواب نداد .بيرون رفت وباز با تمام قوت ريه خودش فرياد زد : لاله .لاله..لالو..لالو... انعكاس صدايش باو جواب
داد: لاله..لالو... ترس و واهمه مهيبي ب ه او دست داد . دويد بالاي تخته سنگ جلو آلونكش، اطراف را نگاه كرد . اثري از لباس سرخ او نديد . برگشت در اطاق دقت كرد، مجري لاله را باز كرد ، ديد لباسهاي نوي كه امسال براي
او گرفته بود در آنجا نبود . مي خواست ديوانه بشود. ازين قضايا سر در نمي آورد . دوباره بيرون آمد در چشمه
علا برخورد به آخوند ده كه با لباده دراز و كلاه آبي ترك ترك و شال وشلوار سياه و قباي سه چاك پاي درخت
چپق مي كشيد . چنان نگاه زهر آلودي به خداداد انداخت كه جرات نكرد از او چيزي بپرسد . كمي دورتر زني را با
چادر سرخ شلوار سياه و گيس بافته ديد كه بچه اش را به پشتش بسته بود او هم نتوان ست نشاني را از لاله به
خداداد بدهد. خداداد ناچار برگشت . تاريكي شب همه جا را فرا گرفت ولي لاله نيامد . چه خوابهاي بدي كه خداداد نديد ! اصلا خواب به چشمش نيامد،
كابوس بود و به كوچكترين صدا بلند مي شد، به خيالش كه او آمده بيشتر از ده مرتبه بلند شد پرده را پس مي
زد، كور كورانه رختخواب سرد لاله را دست مي كشيد ميلرزيد وسر جايش مي افتاد . آيا كسي بزور او را برده ؟
آيا گولش زده اند يا خودش رفته؟
فردا صبح هوا صاف وسرد بود ، خداداد لچكي را كه خريده بود برداشت وبه جستجوي لاله رفت . درراه همه
مردم به نظر او ديو و اژد ها مي آمدند كوههاي آبي وخاكستري كه تا كمر آنها برف بو د مثل اين بود كه او را مي
ترسانيد بوي پونه كنار جوي او را خفه مي كرد در بين راه برخورد به دونفر دهاتي . از آنها هراسان پرسيد : « ؟ شماها لاله را نديديد » اول به خيالشان ديوانه شده و از هم پرسيدند : « ؟ كي » «. يك دختر كولي » يكي از آنها گفت : «. دوروز است كه يكدسته از كوليها آمده اند، مومج چادر زده اند. شايد آنها را مي گويي » خداداد جاده مومج را پيش گرفت، ا ين دفعه با گامهاي تند و لغزنده راه مي رفت از چندين جاده وراه پيچيد ، تا
اينكه از دور چند سياه چادر به نظرش رسيد . نزديك كه شد، ديد كنار جوي مردي خوابيده بود . كمي دورتر يك
زن كولي بلغور غربيل مي كرد. آن زن سلام كرد وگفت : «.. فال مي گيريم. مهره مار داريم .الك، غربيل ، گردو » خداداد ديوانه وار گفت : « ؟ لاله، لالو را نديدي، نمي داني كجاست » «. فال مي گيرم، بهت مي گويم » «. بگو، پولت مي دهم » «. نيازش را بده تا بگويم » خداداد خسته بود، دست كرد از جيبش يك قران در آورد به زن كولي داد . كولي دست اورا گرفت ، بصورتش نگاه
كرد و گفت : علي پشت وپناهت است : اي مرد تو الان غصه اي در دل داري . چون چيزي را گم كرده اي كه چهار سال به » «. پايش زحمت كشيدي، نه جگر پاره ات است و نه او را از جگر پاره ات كمتر دوست داري
خداداد با چشمان اشك آلود به كولي نگاه مي كرد: زير لب گفت : «. درست است .درست است » اما بيخود غم مخور، چه آن دختر در نزديكي تواست . زنده و تندرست است . او هم ترا دوست دارد، اما چه فايده » «! كه سرنوشت كار خودش را كرده
«. چطور، چطور؟ ترا به هر چه ميپرستي بگو » «. بخودت غصه راه نده او خوشبخت است. در اطاق را باز گذاشتي شيطان داخل شد و او را گول زد » « ؟ اسمش عباس نيست » «! نه » «. تو كي هستي؟ از كجا خبر داري؟ ترا به خدا راستش را بگو ، هر چه بخواهي به تو مي دهم » دست كرد از جيبش يك قران ديگر در آورد . گذاشت در دست كولي. ولي در اين موقع ديد كه پرده مجاور پس
رفت ولاله از آن بيرون آمد، همان لباس سرخ نوي كه برايش خريده بود، تنش بود . يك سيب سرخ در دست
داشت كه آنرا با آستين لباسش پاك مي كرد و گاز مي زد. بعد خنديد ، روكرد به زن فالگير و گفت : ننه جون، اين بابا خداداد است « و به او اشاره كرد. خداداد از شدت تعجب دهنش باز مانده بود. نگاه او پي در پي » روي لاله و مادرش قرار مي گرفت ولي تا كنون لالو را آنقدر خوشحال وزنده دل نديده بود، دست كرد ازلاي
بغچه لچك سرخ را جلو او انداخت و گفت : «. از بازار اين را براي تو خريدم » لالو خنده بلندي كرد ، لچك را روي دستش انداخت و زير پستانش گره زد . بعد دويد جلو چادر، دست مرد جواني
را گرفت بيرون كشيد، به خداداد اشاره كرد و چيزي به آن مرد گفت . سپس بهمان آهنگ مخصوصي كه ميخواند
شروع كرد به زمزمه كردن و با ماهيچه هاي لخت ورزيده اش دست به گردن آن مرد از زير درختهاي بيد
گذشتند و دور شدند . خداداد از غم وخوشحالي گريه مي كرد . افتان وخيزان از همان راهي كه آمده بود برگشت، رفت در آلونكش و در
را بروي خودش بست و ديگر كسي او را نديد .
صادق هدایت
نظرات
ارسال یک نظر